سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رهروان کوی عشق

شهدای کازرون ثامن تم بچه های آسمانی بچه های آسمانی اوقات شرعی یزد محل لوگوی شما محل لوگوی شما

به یاد حاج احمد متوسلیان ( مفقود الاثر)

از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد برای عملیات مهمات کم داشتند . رفته بود توی فکر . پیرمردی آمد و کناری ایستاد. لباس بسیجی تنش بود . فکر می کرد او را قبلا جایی دیده است ، اما هرچه فکر می کرد یادش نمی آمد کجا . پیرمرد به او گفته بود : تا ائمه را دارید غم نداشته باشید . توی این عملیات پیروز می شید. عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه . بعد هم میری لبنان . دیگه هم برنمی گردی . گریه می کرد و برای من تعریف می کرد.
رفت لبنان ... راستی راستی هم دیگر بر نگشت. سال 61 بود که رفت و ... مفقود ماند تا امروز. تو فکر می کنی حاجی کجاست ؟!

فرمانده یا یک سرباز معمولی
راضی اش کرده بودند برود بیمارستان صحرایی .
- حق ندارید بگید فرمانده است . می گید یه سرباز معمولیه.
می خواستند بی هوشش کنند . نمی گذاشت.
- بی هوشیه دیگه . یه وقت چیزی می گم یکی می شنوه . اگه نامحرم باشه ، عملیات لو می ره . از درد می لرزید.

شکنجه
توی رختکن حمام همه لباسهایمان را در آوردیم بجز برادر احمد هرچه اصرار کردیم او هم لباسهایش را در بیاورد ، طفره رفت.
این موضوع برای ما شده بود معما ، تا اینکه یکبار که بنا شد به حمام برویم ، من یکبار پشت در ، پای رختکن دیدم احمد به سرعت مشغول درآوردن لباسهایش شده ...
یا امام زمان ! تمام بدنش پر از آثار شکنجه و جراحت و سوختگی بود.
تا متوجه حضور من شد ، با لحن گله مندی گفت برادر کار خوبی نکردید. آنچه دیدی بین خودمان بماند . باشد؟ اشکم را درآورد . قول دادم دیده را نادیده فرض کنم.

افق دید
- حاج آقا! بی خوابی این چند شب امان ما را بریده ، ان شاء ا... امشب خواب سیری خواهیم کرد.
حاج احمد قبل از هر جوابی او را با خود از سینه کش خاکریز بالا برد ، به سمت غرب اشاره کرد و گفت : ببینم بسیجی ! می دانی آنجا کجاست ؟
- نمی فهمم حاج آقا !
حاج آقا گفت : یعنی چه مومن ؟! نمی فهمم چیه ؟! آنجا انتهای افق است . من و تو باید این پرچم خود را آنجا بزنیم . در انتهای افق . هر وقت آنجا رسیدی و پرچم خود را کوبیدی ، بعد برو بخواب!

 



برچسب‌ها: حاج احمد متوسلیان ( مفقود الاثر)
| دوشنبه 88/7/20 | | 7:41 صبح | | احمد اکرمی |


شهید ضیاء الدین کیاء ( از شهدای شهرستان کردکوی ـ استان گلستان )
دانه های تسبیح
همه در نماز خانه جمع شده بودیم. حاج آقایی رو آورده بودند تا برایمان صحبت کند.بهترین وقت چرت زدنمان موقع سخنرانی بود. به زحمت پلکهایم رو باز نگه داشته بودم . نگاهی به اطراف کردم تا شاید خواب از سرم بپرد . صابر رو دیدم مثل بچه آدمها به صحبت های حاج آقا گوش می داد. آهسته بهش گفتم : بچه مؤدب شدی؟! به زور جلوی خنده اش رو گرفت وادای بچه مثبت ها رو در آورد و گفت: اومدیم جبهه تا تزکیه کنیم و به خدا نزدیک بشیم و… دیگه به حرفهاش گوش ندادم و توی دلم گفتم: اونهمه هرهر و کرکر کردن و مسخره بازی تو چادر  رو فراموش کردی. دیگه خواب امانم نداد . دست رو روی پیشانی گذاشتم و چرتم برد.با آرنج دست صابر که به پهلویم زده بود از خواب پریدم گفتم : مگه مرض داری . خواب کوفتمان شد . صابر       بی اعتنا به حرفهایم گفت : تو رو خدا گوش کن حاج آقا چی میگه ؟
تازه چشمهام گرم شده بود.خوابه عجب کیفی داشت.اما صابر هر دفعه به بهانه ای بیدارم می کرد .گوش دادم دیدم حاج آقا می گه : بله عزیزان همانجوری که عرض کردم عالم برزخ تا قیامت برای شهید بسیار کوتاه است.وقتی کسی شهید می شود،حوری بهشتی را می بیند، دست در گردن او می اندازد، گردنبند حوری پاره می شود، تا این شهید دانه های گردنبند را جمع کند، عالم قیامت برپا می شود.
صابر در گوشم آهسته گفت:حال کردی! از خونه و زندگی زدیم تا بیایم اینجا شهید بشیم، بعد بریم دونه های تسبیح جمع کنیم. از اون به بعدصابر هروقت خبر شهادت کسی را می شنید می گفت: فلانی رفته دونه های تسبیح جمع کنه و این ورد زبانش شده بود.
مدت ها بود از صابر خبر نداشتم ، از منطقه به خونه بر گشتم. اول کوچه شان ، پارچه ای خبر از شهادت ضیاءالدین(صابر)کیا را می داد. باورم نمی شد، بغض کرده بودم. راهی گلزار شهدا شدم وقتی به مرقد پاکش رسیدم نتوانستم جلوی خنده ام را  بگیرم و بهش گفتم: تو هم رفتی دانه های تسبیح جمع کنی!
اما خنده هام طولی نکشید واحساس کردم بدنم روی پاهایم سنگینی می کند.کنار قبرش نشستم به عکسش زل زدم در حالی که چشمانم مثل غروب خورشید قرمز شده بود.
راوی : یکی از همرزمان



برچسب‌ها: شهید ضیاء الدین کیاء
| جمعه 88/7/3 | | 10:4 عصر | | احمد اکرمی |

یاد آن روزها بخیر!  از باتلاقهای جنوب تا قلههای رفیع کردستان، همه جا معطر و مطهر به خون شهداء شده بود و مملکت ما به یمن درهای باز شهادت میرفت تا یک راست به ضریح شش گوشة آقا (علیه‌السلام) برسد...  که دروازه‌های آسمان را بستند و جنگ پایان یافت، و پس از آن خیلی زود خدا دوباره خورشید را از ما دریغ کرد و باز ما ماندیم و دوستانی که نبودند و قلبی که یتیم شده بود. راستی که تقاص ناشکری چقدر سنگین است و لحظات ملکوتی عروج چقدر رؤیایی....  

 

[تصویر: Seyed-Ali.jpg]

آه ... ! از غربت ستار‌ه‌ها خسته شده‌ام.  آه که دلم برای صحبت فرشته‌های پاک تنگ شده است تا زانو به زانویشان بنشینم و با هم گپ بزنیم و نگاه با ادبشان را با حرفهای دلچسب ادامه دهم و کلمات تایید بشنوم. راستی! یاد بچه‌های جبهه بخیر، یاد خدا، یاد جبهه بخیر. یاد آنهایی بخیر که به ندای هل من ناصر حسین زمان (رحمه ا... علیه(  با نثار جان لبیک گفتند. همانها که با سرمایه ایمان در بازار دوست به سوداگری رفتند، آنها که حرفشان را در عمل زدند نه با شعار، کسانی که قداستشان را با جهاد آشکار کردند نه به اعتکاف،‌ همانهایی که همیشه در حسرت بودند که چرا بیش از یک جان ندارند!

خدایا به تو پناه میبریم از آن روزی که لباسهای خاکی را با خاک عوضی بگیریم و به ولایت و ریاست به یک چشم نگاه کنیم. وظیفه و نتیجه را یکی بدانیم، شهادت را خسارت بپنداریم و راه شهداء را با خودشان خاک کنیم.  

 

دیر یا زود، همه ما خواهیم رفت. همه ما به سوی مقصد اصلی و جایگاه همیشگی کوچ خواهیم کرد، آری در رفتن هیچ شکی نیست، مهم چگونه رفتن است.



برچسب‌ها: دفاع مقدس
| پنج شنبه 88/7/2 | | 7:1 صبح | | احمد اکرمی |





بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 329151